مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت