پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید