چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش