بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...