تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد