«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم