قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»