همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید