تابید بر زمین
نوری از آسمان
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است