عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را