غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید