آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را