خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را