ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است