ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ