به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
یا علی گفتم همه درها به رویم باز شد
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من آغاز شد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد