مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد