داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد