گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را