اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...