اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را