بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را