میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند