مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟