ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست