بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود