او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده