ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم