اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت