بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود