مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست