بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد