کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد