حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد