ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست