بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز