ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار
گلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی
یک گل، نصیبم از دو لب غنچهفام کن
یا پاسخ سلام بگو، یا سلام کن!
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود
بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شیطان به بیت حیّ تعالی چه میکند؟
آتش به گرد خانۀ مولا چه میکند؟
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی