ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
ساحت قدس تو ای آینۀ «آیۀ نور»
هست سرچشمۀ آگاهی و شیدایی و شور
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند