گواهی میدهد انجیل هم آیات قرآن را
نمیفهمم تقلای مسیحیهای نجران را
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید