به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم