میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود