با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو