تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی