در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود