پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید