من به غم‌های تو محتاج‌تر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
شادی هر دو جهان بی‌تو مرا جز غم نیست
جنت بی‌تو عذابش ز جهنم کم نیست
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دل‌ربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشم‌ها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
گوش بسپار که از مرگ خبر می‌آید
خبر از مرگ چنین تازه و تر می‌آید
هرکه با پاک‌دلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
حاصل عمرِ ز خود بی‌خبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى‌ست که از حضرت آدم داریم
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
