بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی