سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته