تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
گاهی از کوچههای مدینه یک صدای قدیمی میآید
بین فرزند و مادر نشان از گفتگویی صمیمی میآید!
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد