شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
از کوثر معرفت غزلنوشی کن
تا قافلۀ کمال همدوشی کن
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
فاطمهای که عقلها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی